-
سه شنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۵۷ ب.ظ
-
۴۶۸
معرفی کتاب زندگی آسان است نگران نباش!
زندگی آسان است نگران نباش! ادامه رمان جذاب آدمهای خوشبخت کتاب می خوانند و قهوه مینوشند اثر آنیس مارتن لوگان است. مارتن لوگان در کتاب قبلی داستان زندگی دایان، زن جوانی را که دختر و همسرش را در تصادف از دست داده بود، تعریف کرد. در داستان قبل دایان برای شروع زندگی تازهاش پس از بحرانی که از سر گذرانده بود راهی دهکده کوچکی در ایرلند شد تا باوجود مخالفتهای خانواده و دوست صمیمیاش فلیکس، آنجا اقامت کند.
خلاصه کتاب زندگی آسان است نگران نباش!
در زندگی آسان است نگران نباش، دایان به پاریس بازگشته است و کافهاش را اداره میکند. کافهای که در کتاب قبلی درباره افتتاحیه و اسمش که همان اسم کتاب یعنی آدمهای خوشبخت کتاب می خوانند و قهوه مینوشند صحبت کرده بود. در کتاب زندگیآسان است، نگران نباش، دایان تصمیم جدیدی برای زندگیاش میگیرد، آشنا شدن با آدمی که بتواند تنهاییاش را پر کند و همدم او باشد. در این میان احساس وفاداری به خاطره کالین، همسرش، مانعی است که او را دچار چالش میکند.
آنیس مارتن لوگان در این کتاب هم مانند کتاب قبلی هدفش نشان دادن بروند بازگشت یک فرد مصیبتدیده به زندگی است. او در این دو رمان به زیبایی توانسته است یک تلاش یک انسان را با تمام تمایلات طبیعیاش برای زندگی کردن و زندهماندن به تصویر بکشد.
خواندن کتاب زندگی آسان است نگران نباش! را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم؟
این کتاب یک اثر روانشناسانه و امیدبخش است که میتواند برای همه کسانی که آن را میخوانند، به ویژه آنان که بحرانی را از سرگذراندهاند، الهامبخش باشد.
درباره آنیس مارتن لوگان
آنیس مارتنلوگان روانشناسی خوانده و مادر دو فرزند است. او که متولد ۱۹۷۹ میلادی است، هماکنون در «روئن»، در شمالغربی فرانسه، زندگی میکند.
جملاتی از کتاب زندگی آسان است نگران نباش!
آهی کشیدم و همانطور که با سر انگشتهایم با حلقهٔ ازدواجم بازی میکردم، سعی کردم جلوی سرازیر شدن اشکهایم را بگیرم.
«این حلقه کمکم داره برام سنگین میشه... میدونم ازم دلخور نمیشی... فکر کنم الآن دیگه آمادهام... میخوام این حلقه رو در بیارم... احساس میکنم میتونم به کس دیگهای غیر از تو فکر کنم... همیشه عاشقت میمونم، این هیچوقت تغییر نمیکنه، ولی حالا دیگه همهچی فرق کرده... یاد گرفتم چطوری بدون تو زندگی کنم...»
سنگ قبرش را بوسیدم و زنجیرم را از گردنم درآوردم. چشمهایم پُر از اشک شد. با همهٔ توانم حلقه را در مشت فشردم و سپس از جایم برخاستم.
«تا هفتهٔ دیگه خداحافظ عشقهای من. کلارا، عزیزم... مامان... مامان دوستت داره.»
بیآنکه به پشت سرم نگاه کنم، از آنجا دور شدم.