-
سه شنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۵۶ ب.ظ
-
۵۵۲
معرفی کتاب وصیتها
مارگارت اتوود با رمان مشهور «سرگذشت ندیمه» به شهرتی جهانی دست یافت. این رمان که نخستین بار سال ۱۹۸۵منتشر شد، در طول سی و پنج سال گذشته، همواره یکی از کتابهای مورد علاقهی خوانندگان سراسر جهان بوده است. اتوود با رمان سرگذشت ندیمه، جایزهی آرتور سی کلارک را دریافت کرد، اما خود او رمانش را چیزی فراتر از اینها میداند. به هر حال حالا او بعد از سی و پنج سال، رمان باشکوه دیگری با نام وصیتها نوشته است که درواقع ادامهی ماجراهای «سرگذشت ندیمه» است.
درباره کتاب وصیتها
سرگذشت ندیمه داستان زنانی بود که در حکومتی مردسالار و شبه کمونیستی مجبورند زیر فشار و استبداد، زورگوییهای حکومتی مردسالارانه را تحمل کنند و وظیفهشان تنها زاییدن فرزندان بیشرت برای حکومت بود.
وصیتها مثل «سرگذشت ندیمه» در فضایی آخرالزمانی رخ میدهد. دنیایی که در آن زنها به شکل اغراقشدهای تحت ظلم مردها قرار دارند و شرایطی را تجربه میکنند که اگرچه واقعی نیست، اما غیرمستقیم به نقد جامعهی مردسالار جهانی میپردازد. داستانی فوقالعاده جذاب و تاثیرگذار که ماجراهایش پانزده سال بعد از رمان اول رخ میدهد. اتوود با رمان وصیتها جایزهی گودریدز و جایزهی بوکر ۲۰۱۹ را از آن خود کرد.
در کتاب وصیتها اتوود به رمزگشایی آنچه در «سرگذشت ندیمه» اتفاق افتاد میپردازد. ۱۵ سال از حوادث کتاب قبلی گذشته است است آتوود در این کتاب به سوالهایی که درباره سرگذشت ندیمه در ذهن مخاطب ایجاد شده بود، پاسخ میدهد. حوادث چگونه اتفاق افتاد و ماجرا چطور آغاز شد. داستان چهار راوی دارد عمه لیدیا، مربی و ناظم اخلاق زنان گلیاد، اگنس و نیکول دو دختر جوان که در دوره حکومت گیلیاد بزرگ شدهاند و به دنبال افشای اسناد مربوط به آن دوره هستند و زنی که در زمان گیلیاد خدمتکار بوده است.
خواندن کتاب وصیتها را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به داستان و رمان به ویژه داستانهایی با موضوع زنان و حقوق زنان
بخشی از کتاب وصیتها
آنها ما را به مرکز پزشکی پناهندگان کَمپوبلو بردند و مرا پر از آنتیبیوتیک کردند، بنابراین وقتی از خواب بیدار شدم بازویم دیگر متورم و دردناک نبود.
خواهرم اگنس کنار تختم بود، شلوار جین و سوییشرتی پوشیده بود که رویش نوشته شده بود «کمک کن با سرطان کبد بجنگیم، برای زندگی ما تلاش کن.» فکر کردم چهقدر جالب است، چون کاری که ما کرده بودیم هم تلاش برای زندگی بود. دستم را گرفته بود. آدا در کنارش بود و الیجا و گارت. همه مثل دیوانهها نیششان باز بود.
خواهرم به من گفت: «این یه معجزهست، تو زندگی ما رو نجات دادی.»
الیجا گفت: «ما واقعاً به هر دو شما افتخار میکنیم. هرچند دربارهی اون قایق بادی متأسفم، اونها قرار بود شما رو تا بندرگاه بیارن.»
آدا گفت: «شما تو همهی خبرها هستین. خواهرها شگفتی آفریدند، نوزاد نیکول و جرأت فرار دوباره از گیلیاد.»
الیجا گفت: «و همینطور اون سند پنهان شده. اون هم توی خبرها هست. بمبه. خیلی از جنایتها، بین شاخههای اصلی تو گیلیاد، خیلی بیشتر از چیزی که انتظارش رو داشتیم. رسانههای کانادایی رازهای ویرانگر رو یکی یکی منتشر میکنن و خیلی زود اونها مجازات میشن. منبع گیلیادیمون واقعاً برامون مفید بوده.»
گفتم: «گیلیاد از بین رفته؟»
احساس خوشحالی میکردم، اما برایم غیرواقعی بود. انگار من آن کارها را نکرده بودم. چهطور توانسته بودم آنقدر خطر کنم؟ چه اطلاعاتی از طریق من منتقل شده بود؟
الیجا گفت: «هنوز نه. اما شروع شده.»
گارت گفت: «اخبار گیلیاد میگه همهی اینها دروغیه و نقشهی میدی.»
آدا خندهی کوتاهی کرد و گفت: «البته این چیزیه که اونها میگن.»
پرسیدم: «بکا کجاست؟»
دوباره احساس سرگیجه کردم، برای همین چشمهایم را بستم.
اگنس با مهربانی گفت: «بکا اینجا نیست. اون با ما نیومد، یادته؟»
به آهستگی گفتم: «اومد. اونجا تو ساحل بود. صداش رو شنیدم.»