-
جمعه, ۷ شهریور ۱۳۹۹، ۱۱:۳۱ ب.ظ
-
۵۴۸
دانلود رایگان رمان باران بهاری
روزگار همیشه بر یک قرار نمى ماند روز و شب دارد روشنى دارد تاریکى دارد کم دارد بیش دارد دیگر چیزى از زمستان باقى نمانده… تمام میشود بهار مى اید….به اشپز خانه رفتم تا اب بخورم حال اینکه لیوان بردارم نداشتم بنابراین بطرى ابو برداشتم و خواستم جرئه اى بنوشم که با صداى جیغ مانیا یکم اب ریخت رو لباسم..
اووف..
مگه لیوان تو این خونه پیدا نمیشه؟؟
چپ چپ نگاش کردم- فضولوبردن جهنم گفت عه اینجا هم لوله کشی شده.
مثل لبو قرمز شد خواست جوابى بهم بده که صداى باران مانع شد+باراد بریم.
به طرفش برگشتم_بریم عزیزم.
از خونه زدیم بیرون و سوار ماشین شدیم.
تو طول راه باران ساکت بود
نیم نگاهى بهش انداختم – چیزى شده؟؟
نه مگه قراره چیزى بشه؟؟
–خوب…نه …ولى خیلى ساکتى!
خندیدخب،به نظر من بریم پاساژ –چی؟
میگم بریم خرید باران خسته نشدی از خرید
همین که گفتم چپ چپ نگاش کردم…که نیشش و شل کرد..منم دیگه تا رسیدن به مقصد حرفی نزدم
حس عجبى داشتم. نفس عمیقى کشیدم تا این حس مضخرف از ذهنم بره!!
وارد پاساژ شدیم. به قسمت سیسمونى فروشیا رفتیم!خریدمون که تموم شد داشتیم از پاساژ میومدیم بیرون که باران یهو گفت+ واى باراد!
دانلود رمان باران بهاری
چیشده؟؟ تو برو منم میام!
باتعجب لب زدم-چرا؟؟
+یه چى جا گذاشتم تو برو منم میام دیگه
سریع رفت و جاى هیچ اعتراضى رو برام نذاشت! اوووف! دختره لجباز!
وسیله ها رو تو ماشین گذاشتم به عقب برگشتم . دیدم باران داره میاد
حواسش به من بود . تو دستش هم چیزى بود که نتو نستم از این فاصله ببینم..
صداى بوق معتتدى باعث شد به اون سمت نگاه کنم. یهو تموووم وحشت هاى عالم به قلبم سرازیر شد شوکه فقط به صحنه مقابلم خیره بودم
یهو به خودم اومدم با صداى بلندى داد زدم – باران
خیلى دیر شده بود و ماشین با سرعت بهش خورداینقدرسریع این اتفاق افتاد که تو بهت بودم.قدرت انجام کارى رو نداشتم پاهااام به زمین قفل شده بود.با صداى سرو صدایى که به وجود اومده بود به خودم اومدم به سرعت خودمو از لاى جمعیت بهش رسوندم . قلبم با دیدنش نزد.. شوک بدى بود. همه جاى صورتشو خون پوشونده بود اثرى از اون چهره مهتابیش نبود سرشو رو پاهام گذاشتم با تمام توانم صداش زدم.اخرا با ترس ناامیدى فریاد مى زدم
–باران…عزیزم…باران…باران ….باز کن چشماتو عشققم…..باران…
روبه اون جمعیتى که دورمون جمع شده بودند هر کدوم نظرى میدادن داد کشیدم-لعنتیااا ….. زنگ بزنین اورژانس زنم داره از دست میره…
اینبار باتمام توانم اسمشو فریاد کشیدم- بــــــــــــــارانـــــــــ…
دیوونه شده بودم . سرشو توبغلم گرفتم و التماسش مى کردم باز کنه اون چشماى به رنگ دریاشوووو….
نمیدونم چقدر گذشته بود که سرو کله ى امبولانس پیداشد…دونفر به سمتمون اومدن و سعى داشتن بارانمو ازم بگیرن. حالم خیلى بد بود.
دستام از دور بازو هاش شل شد.انگار یکی جونمو گرفت…اوناهم سریع اونو رو برانکارد گذاشتن سوار امبولانسش کردن منم دیدن که حالم افتضاحه اجازه دادن پیشش باشم بقیه اتفاقاتو یادم نمى یاد، چیشد…فقط اینو میدونم الان جلوى یه در سبز رنگ ایستادم و منتظرم …واین انتظار چقدر کشنده است…کنار دیوار سر خوردم..
اشکایى که تمووووم این مدت سعى در مهار کردنشون داشتم سرباز کردند وروگونه هام سر خوردند.انگار تازه عمق فاجعه برام روشن شده بود….
واسم ….اینجا تو این لحظه،تنها چیزى که مهم نبووود غرورم بووود..من بدون باران تموم میشدم..غرور که ارزشى نداشت..بازنگ خوردن گوشیم ازاون حالت بهت زدگى بیرون اومدم…
بى حوصله جواب دادم-بله؟؟
صداى جیغ مانیا به گوشم خورد+شما دوتا معلومه کدوم گورى هستین؟باران چرا گوشیشو جواب نمیده؟؟
صدام از زور بغض خشدار شده بووووود-مانیا…
مکثى کرد واینبار با نگرانى پرسید+چیشده؟باراد؟؟ اتفاقى افتاده؟؟
دانلود رایگان