-
جمعه, ۷ شهریور ۱۳۹۹، ۱۱:۱۸ ب.ظ
-
۳۹۷
✿ دانلود رمان دالان بهشت
✿ خلاصه:
بهشت دالانیست که وقتی پایان مییابد قدرش را میدانی.
وقتی در آغاز این مسیر بودم هیچ گاه در مخیله ام نمیگنجید با حسادتی شاید کودکانه کوتاه کنم راه این دالان را!
کاش، میگفتمش که چه خوره ای افتاده به جانم و لحظه لحظه دیوار های دالان را میجود.
ما بی هم نمیتوانیم! هم تو میدانی و هم من…
اندکی از غرورت بکاه، سمتم بیا؛ دستت را به سویم دراز کن.
این دالان بیتو برایم از جنس جهنم است.
✿ قسمتهایی از رمان:
-تو چرا دیروز نگفتی مهمون داری که من نیام؟!
ثریا خودش رابه آن راه زد و گفت:
-مهمون؟ مرتضی این ها رو می گی؟ امیر منو گذاشت خونه و رفت مطبخ غذا بگیره، ده دقیقه نشده بود، دیدم دستش رو گذاشته روی زنگ و برنمی داره.
بعد گفت:
-اون هام اومده بودن این جا غذا بخورن، حالا دیگه تو فقط حال امیر رو مجسم کن، روی پایش بند نبود.
ادامه داد:
-محمد و زن مرتضی رو آورده بود خونه، مرتضی مونده بود تا ناهار ….
حتی نتوانستم حفظ ظاهر کنم، از جا پریدم و حرفش را قطع کردم:
-زن مرتضی؟!
ثریا با نگاهی که انگار تا ته فکرم را خوانده باشد، لبخندی محو زد و گفت:
-آره فرزانه زن مرتضی بود، محمد هنوز زن نگرفته.
خدایا، انگارقلبم را از زیر آوار بیرون کشیدند. دلم می خواست از شادی فریاد بزنم.
مثل این که جریان خون توی تنم سریع شده بود، بدنم داغ شد و احساس گرما می کردم.
مثل آدم محتضری که با شوک دوباره نفس بکشد، نفس من هم برگشته بود.
خدایا، دیگرآرزویی ندارم.
درست مثل اینکه یکباره از دوزخ وارد بهشت شده بودم، شکنجه آن چند ساعت در شادی این خبر فراموش شد و از بین رفت.
ای کاش ثریا آنجا نبود. دلم می خواست از ته دل بخندم و فریاد بزنم و برای خودم تکرار کنم:
-محمد زن نگرفته، محمد زن نداره!
چه فشاری به این جسم بدبختم آوردم که بتواند روح از شادی رقصانم را تحمل کند و دم برنیاورد.
فقط از جا بلند شدم و پنجره را باز کردم و صورتم را بیرون گرفتم.
باز با صدای ثریا به خودم آمدم:
-مهناز یک تلفن به مریم بزن. سفارش کرده بیدار شدی بهش تلفن بزنی.
ولی من ذهنم فقط پر از فکر محمد بود.
دلم می خواست سوال کنم، رویم نمی شد.
توی ذهنم فقط دنبال راهی برای طرح سوال می گشتم، که هم اشتیاقم را نشان ندهد و مشتم را باز نکند، هم سر از سوال هایی که داشت دیوانه ام می کرد، درآورم.
همین موقع بود که امیر همراه سحر از بیرون برگشت.
با همه کوفتگی جسمم، انگار شادی و هیجانی که توی تنم رسوخ کرده بود، حالم را بهتر کرده بود.
آنچه آن روز تجربه کردم با رنج تمام آن سال ها برابری می کرد.
وقتی یاد چند لحظه پیش می افتادم که دلم می خواست دنیا به آخر برسد و احساس ضعف، درد، یاس، رنج و غصه ای که وجودم را له می کرد، یاد آواری می افتادم که درست به عظمت آوار هشت سال پیش بود که محمداز من رو بر گرداند و مرا با همان حدت و شدت له کرد و از پا انداخت، تازه میفهمیدم از دست دادن آنچه انسان دوست دارد، رنجی عظیم است،
ولی در مقایسه عذاب دیدن آن چیز در تملک دیگری هیچ است و این بود که احساس می کردم، خوشبختم.
خوشبخت ترین آدم روی زمین!
خوب حالا معجزه اتفاق افتاده! مگر تو آرزویت نبود فقط یک خبر از او پیدا کنی؟!
حالا از آن هم فراتر رفتی، او را دیدی، هنوز ازدواج هم نکرده، حالا چه؟! چه کار می خواهی بکنی؟!
اصلاً چه کار می توانی بکنی؟! می توانی بروی و از او توجه و محبت گدایی کنی؟!
دوباره وارفتم، حوادث روز قبل را توی ذهنم زیر و رو کردم:
خاک بر سر بدبختت! تو بجز از حال رفتن و زر زدن، کار دیگری بلد نیستی؟!
بدبخت اون جوری جلوی همه از حال رفتی، که چی؟ حالا دیگران چی فکر می کنن؟
می مردی نعشت رو تا توی اتاق می کشوندی؟!
حالا خبر مرگت، حالت به هم خورد، می گن مسموم شدی!
دیگه اون آبغوره گرفتن مسخره جلوی همه چی بود؟! همه فکر نمی کنند اگه خودت محمد رو نخواستی، دیگه این حال و روزت برای چیه؟!
آخ که واقعاً خاک بر سرم. از همه بدتر خودش، حالا چی فکر می کنه؟! نکنه دلش خنک شد؟! دیگران نمی دونن، اون که خودش می دونه، اون بوده که منو نخواسته.
دانلود رایگان
✿ نظر شما در مورد دانلود رمان دالان بهشت چیست؟
لطفا نظرات خود را با ما به اشتراک بگذارید!