-
جمعه, ۷ شهریور ۱۳۹۹، ۱۰:۱۰ ب.ظ
-
۳۵۳
دانلود رایگان رمان سیه چشم
تو عشق را به گونهای به من آموختی که جای هیچ عشق و علاقهای باقی نماند! تو اعتمادم را چنان بر زمین کوباندی و هزار تکه کردی که دیگر هیچ اعتمادی باقی نماند.
آمدی و زندگیام ویران شد، حال با این قلب هزار تکه شده چه کنم؟!
دانلود مستقیم رمان سیه چشم
آغاز من پایانت شد.
پایان تو، آغاز من شد.
تو کناره گرفته بودی اما من،
یک تنه عاشق تو بودن را به رخ همگان کشیدم!
مهسا:
زنگ پایان کلاس که به صدا درآمد هم کلاسیهای شر و شیطون من هرکدام به سمت و سویی دویده و به گونهای به سمت در کلاس خیز برمیداشتند که انگار حکم آزادی یک زندانی را به دستش دادهای و او بی صبرانه برای خروج از زندان به این طرف و آن طرف میرود!
لبخندی به این هیاهو و صدای جیغ و خندههایی که در سرم میپیچید زدم.
سال آخر دبیرستان را میگذراندم و چه کسی میگوید که دبیرستان بار دیگر تکرار میشود؟!
برخلاف دیگر هم کلاسیهایم به نرمی از جایم برخاسته و کتابها و جزوههایم را درون کیف مشکی رنگ خود جا دادم. سپس به طرف چادر خود رفته و کشش را در دست فشردم.
بعد از آن که کش چادر را روی سرم محکم کردم دستی به چادر مشکیام کشیدم و کیف عزیزم را به دوش کشیدم.
به محض خروج من از کلاس ضربهای نه چندان محکم بر روی شانهام نواخته شد و من بی هیچ تردیدی میدانستم صاحب آن دست ظریف کیست!
_دریایی، جزوه ات!
همچنان که سه سال است از کنار هم بودنمان میگذرد مرا دریایی خطاب میکند!
نمیدانم به سبب چشمان دریاگونه ی من است یا به راستی چهرهام به موجودات دریایی شبیه است؟!
دانلود رمان سیه چشم
تکخندهای مهمان چهرهام شد؛ چال گونههایم حسودی کردن داشت که این گونه نگاهم میکرد؟!
-ممنون فرناز، فردا میبینمت.
لبخند شیرینی تحویلم داد و با مهربونی و صمیمیت کلامش مرا همراهی کرد.
-خواهش میکنم گلم، مرسی از تو که بهم داده بودی. فعلا!
دستی برایش تکان داده و از حیاط مدرسه به بیرون رفتم.
گوشهای ایستادم و طبق معمول حرکتی به بند کیفم داده و آنها را روی دو طرف شانهام میزان کردم. دستانم را دو طرف بدنم قرار داده و نگاه جستجوگر و صد البته خستهام را روانهی مسیر تردد ماشینهای گوناگون از مقابل مدرسهمان کردم. سرویسی بودم و برای برگشتن به خانه، مثل همیشه به انتظار آمدنش ایستاده بودم.
پای راستم را با ضرباتی ناهماهنگ و ناموزون به زمین کوبیده و لب پایین را به تیغهی دندان میکشیدم که ایستادن کسی را در کنارم احساس کردم.
حدس میزدم یکی از هم سرویسیهایم باشد که با شنیدن صدای نازکی که کلافه و غرولند به نظر میرسید، به درستی حدس خود پی بردم.
-ای بابا! پس کجاست این مرده؟! چرا همیشه باید آخرین کسایی باشیم که میرن خونه؟ اصلا نمیفهمم چرا اینقدر دیر میکنه! واقعا که!
دیر آمدن رانندهی سرویسمان که مردی حدودا ۴۰ الی ۴۵ ساله بود، مسئلهای بود که مرا نیز آزرده خاطر میکرد. در حالی که ساعت تعطیلی مدرسهمان دو و سی دقیقه بود، ربع ساعتی را نیز به انتظار آمدن سرویسمان میایستادیم!
اما از طرفی دیگر، این رانندهی گرامی ما قبل و بعد از ما نیز چندین سرویس از مدارس دیگر دارد، بردن و آوردن آنها نیز طول میکشد و ترافیک بین راه نیز بر دیر آمدنش تاثیر منفی اعمال میکند.
چه می.توانستیم بگوییم؟! کاری از دستمان بر نمیآمد.
صورتم را به طرفش چرخاندم و با لحنی نه چندان عصبی، اما خسته و بی حوصله پاسخ دادم:
-چیکار میتونیم بکنیم گندم؟ خب چند تا سرویس قبل و بعد از ما داره و باید دنبال بچههای دیگه از مدارس دیگه هم بره… حتی صبحها هم همیشه با تاخیر میاد و دلیلش همین موضوعه… اما چیزی نمیشه گفت که! منم از این انتظار خوشم نمیاد اما…
دانلود رایگان